حالمان بد نیست

 

حالمان بد نیست غم کم میخوریم

کم که نه هر روز کم کم میخوریم

 

آب می خواهم سرابم میدهند

عشق می خواهم عذابم میدهند

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام

تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

 

در میان خلق سر در گم شدم

عاقبت آلوده مردم شدم

 

درد می بارد چو لب تر میکنم

طالعم شوم است باور میکنم

 

چند روزیست که حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

 

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفال میزنم

 

حافظ شیراز فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت

 

" ما ز یاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم " 

 

۳۰

اردیجهنم

۸۶